ایلیا ایلیا ، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 14 روز سن داره

ايليای من

بالندگیت را چشم انتظارم

می ترسم ،می ترسم از آن روز که آغوش مادر برای حجم تنت کوچک شود و نتوانم اینگونه تو را در آغوش کشم و تو را آرا مش دهم... این روزها را دوست دارم با همه ی سختی ها و دلشوره هایش  حتی آن هنگام که به واسطه ترسی که خود می سازم اشک می ریزم و هیچ چیز آرامم نمی کند این روزها دوتایی بودنمان را دوست دارم و نمی خواهم هیچ کس و هیچ چیز شریک این لحظه ها شود    تو هنگام بالندگیت آزادی مادر ...آزاد... بدان که هیچ انتظاری از سوی من تهدیدت نمی کند اما من به حکم مادر بودونم ؛به جرم اینکه بودنت  را به خاطر اثبات مادر شدنم ازخدا طلب کردم  تا همیشه در کنارت خواهم بود ؛تاهر آنوق...
6 بهمن 1393

ایلیا،شش ماهگی،واکسن و شب یلدا

ایلیای من شش ماه گذشت از اون روز زیبا و بی نظیر  از قشنگ ترین اتفاق زندگی من و بابا  از روزی که فرشته ی کوچک ما زمینی شد  و تو شدی معنای زندگی ما     شش ماه گذشت       قشنگ ترین نیم سال عمرم،زیباترین و بهترین روزهای زندگیمون  خوشگل مامان تو شش ماهگیت کلی عوض شدی  رفتارت،حرکاتت،عادت هات ،حتی نگاهت...     خیلی شیطون شدی ،همش دوست داری خودت حرکت کنی و بری سمت اشیا مختلفی که توجهتو جلب میکنن و چون نمیتونی بیقراری میکنی   ...
5 دی 1393

ایلیا جون و هنرهاش

 پسرکم چهار ماهه که شدی خانم دکترت گفت میتونیم بهت فرنی و حریره ی بادام بدیم  نمیدونم چرا ولی من با شنیدن این حرف کلی ذوق کردم  خیلی خوشحال بودم که ایلیای من میتونه غذا بخوره با بابا مهدی رفتیم مواد لازمو خریدیم و برگشتیم خونه و من زود برات فرنی درست کردم  حس خیلی خوبی داشتم و تو همه رو خوردی       از ماه ششم دکتر گفت بهت سوپ و میوه هم بدیم        ولی شما چون شیطون تر شدی دیگه مثل اوایل خوب غذا نمیخوری دقیقا آخرین روز پنج ماهگیت بود که گذاشتیمت تو روروئک   معلوم بود حسابی ت...
2 دی 1393

نفس مامان پنج ماهه شد

تو باغچه ای از امیدی از شکوفه های انار لبریز خانه را به نزدیکترین بهارها گره زده ای        تو از تمام ستاره ها و پرنده ها به آسمان نزدیکتری  نزدیکترین راههای رسیدن به عشق را از پرنده ها بهتر بلدی       کودکم اگر روزی می آمد که جهان خواب تو را نمی دید، بی شک صداقت به آخر می رسیدو دوستی و مهربانی  پشت اندوه های بزرگ بزرگ سالیم گم می شد     اگر این روزها عاشقانه سپری می شوند به عشق بودن توست دنیا با تو همیشه زیباست  ...
2 آذر 1393

شکر که هستی...

  یک سال قبل چنین  روزی من و بابامهدی  عشق ابدی من  مژده ی اومدنت رو جشن گرفتیم     اون روز حتی نمیدونستیم  قراره جورابت آبی باشه یا صورتی     نمیدونستیم باید برات   ماشین و آدم آهنی   بخریم یا   عروسک و  گل سر     آن روز سرمست از داشتنت بودیم وامروز سرخوش از بودنت مبهوت هم نفسیت...     امروز یک سال از اون روز گذشته و تو زیبای دوست داشتنی من  من و تو .....تو ومن  ...
9 آبان 1393

ایلیا و پاییز...

پسرم پاییز آمده ... ماه مهر ،ماه برگریزان؛ماه باران  ماه قربان و غدیر  و تو .... تو که در آخرین روز بهار آمدی ؛گرمای تابستان را حس کردی و اینک اولین تغییر فصل در زندگیت را تجربه کردی    ومن   من هر روز و هر روز و هر روز  تمام رویاهایم را با تو قسمت میکنم  من هر روز تو را مرور میکنم من همیشه با تو حرف ها دارم من تو را دوست دارم صد وبیست روزه شدنت مبارک  آرام جانم...     ...
1 آبان 1393

ایلیا...

ایلیا ساعت هشت و ده دقیقه صبح روز شنبه سی ویکم خرداد ماه سال هزارو سیصدونودوسه هجری شمسی بیست وسوم شعبان هزاروچهارصدوسی وپنج هجری قمری و بیست ویک جوئن دوهزاروچهارده میلادی  در بیمارستان نور نجات تبریز به دنیا آمد    موقع تولد وزنش سه کیلو و دویست گرم و قدش پنجاه سانتیمتر بود سه روزه بود که برای آزمایش تیروئید از پاشنه پای کوچولوش خون گرفتن اون روز وزنش سه کیلووصدوشصت گرم و قدش پنجاه ویک سانتیمتر بود  همه ی آزمایش هاش بدون مشکل بودن و درصد زردیش هم کم بود که با دارو حل  شد در نه روزگی برای اولین بار ناخن هاشو کوتاه کردیم آخه از بدو تو...
3 مهر 1393

سه ماه گذشت

 از باتو بودن دل برایم عادتی ساخته که هرکز بی تو بودن را باور ندارم زیباترین آغاز را باتو تجربه کردم،پس تا زیباترین پایان باتو خواهم بود...تاابد جهان بی خنده های تو معنا نخواهد داشت  بی تو هیچ بهاری ،حتی اگر لبریز از شکوفه باشد،دیدن ندارد بی تو باران ها همه دلگیر میشوند و من عاشقانه زیر باران ؛بی چتر لبخند نی زنم بی تو آسمان با همه حجم آبی اش ؛در چشم های همیشه خیسم؛دلگیرتر از چهار دیواری کوچکی می شد که به زندانی کوچک بیش نمی ماند بی تو شمعدانی ها لب باغچه این گونه زیبا گل نمی کردند و عطر سیب دیگر معنایی نداشت... این روزها برایم حکم باران را داری ؛میان ...
31 شهريور 1393

اولین پیکنیک ایلیا

پسر قشنگم شصت وشش روزه بودی که برای اولین بار بردمیت پیکنیک بیشتر به اصرار آتا چون من وبابا همش نگران بودیم که اتفاقی برات نیفته  من وبابا مهدی که کل تابستون به مسافرت و گردش بودیم امسال به خاطر تو کلش تو خونه بودیم بدون هیچ شکایتی با تو و در کنار تو... اما اون روز رفتیم ،خوش گذشت  فقط من کمی نگران تو بودم و بابا بیشتر ازمن ؛همش میخواست برگردیم عصر که شد بارون گرفت و برگشتیم خونه  تو هم اصلا اذیت نکردی فکر کنم خوشت هم اومد به قول مامانی فرشته ها مراقبت بودن     ...
8 شهريور 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ايليای من می باشد